ای مهربان!
بگذار تا در میان شبهای عزلت و تنهایی با تو سخنی داشته باشم!
بگذار تا با تو از درد جانکاه درازی که همه وجودمان را فرا گرفته
گفتگو کنم!
بگذار تا بنالم!
از درد فراق دوستی که با غیبتش همه پشت و پناهمان رفت...
ای مهربان!
پس از تو دیگر آسمان، هیچ گاه تمامیت روشنایی خورشیدش را
بر ما ارزانی نداشت....
مولایم!
با خود گفتم:
بخوابم شاید شبی در رویایم قدم بر چشم نهی، شاید آن چهره مهربان را در خواب
بنگرم.
مرا چه می شود؟
چشم بر هم مینهم تا در خواب ببینمت اما، ترسی بر جانم چنگ می زند و مرا بر پای می دارد
و نهیبی از درون که:
ای خفته: شاید بیاید و تو در خواب مانده باشی !
دیگر مرا نه خواب است و نه بیداری. دلی به خواب خوش کرده ام و دلی به بیداری....
اما تو آمدی!!
با همه وجودت آمدی و نقاب از چهره برداشته مرا به خود خواندی. آمدی با تمام وجودت رخ نمایاندی و مرا.....
اما!!!!
مهربانم: وقتی که رفتی همه چیز با تو رفت...
همه خوبی، همه مهربانی در لاک یادی رفتند که بوی تو را در خود داشت.
گویی از آن همه خوبی تنها یادی مانده که انتظار آمدنت را میکشد ...
وقتی که میرفتی، گفتی، آسمان فرا رسیدنت را خبر خواهد داد و مکه،
جایی که تو را به من و مرا به تو می رساند.
از آن روز، هر صبح و شام رو به سوی مکه آورده ام.
شاید نگاهم به کعبه یاد آور روزی باشد که تو خواهی آمد.
مکه نام تو را و خاطره زیبای تو را در یادم زنده میکند.
وه که چقدر کعبه را دوست دارم.
کعبه را که پشت تو را محکم میدارد،
روزی که خواهی آمد ....
برای آمدنت زود هم دیر است ! ....
اللهم عجل لولیک الفرج